لطیفه های با مزه
لنگه کفش
یک روز، مردی به کفش فروشی رفت تا یک جفت کفش بخرد.
فروشنده، یک جفت کفش برای مشتری آورد و گفت:"آقا! این کفش بهترین کفش است. آن قدر خوب است که لنگه اش در دنیا پیدا نمی شود."
خریدار با تعجب گفت:"کفش یک لنگه به درد من نمی خورد."
الاغ طلبکار
مردی الاغی داشت. الاغ او روز به روز لاغرتر می شد. یک روز مردم از او پرسیدند:"چرا الاغ تو این قدر لاغر می شود؟ مگر به او غذا نمی دهی؟"
مرد گفت:"او هر شب دو من جو پیش من جیره دارد؟"
مردم با تعجب گفتند:"پس چرا این قدر لاغر و ناتوان شده است؟"
مرد گفت:"چون جیره ی دو ماهش را از من طلبکار است."
اشتباه
سه نفر با عجله وارد ایستگاه راه آهن شدند. قطار در حال حرکت بود. دو نفر از آن ها دویدند و سوار شدند.
مرد سوم که در وسط جمعیت ایستاده بود شروع کرد به خندیدن.
یکی از او پرسید:"چرا می خندی؟"
مرد سوم گفت:"چون من مسافر هستم. آن دو نفر برای خداحافظی آمده بودند."
صندلی خالی
پیرزنی سوار اتوبوس شد و چون جای خالی پیدا نکرد یکراست رفت روی صندلی راننده پشت فرمان نشست.
راننده که از دیدن پیرزن در جای خود تعجب کرده بود، رو به او کرد و گفت:"ببخشید مادرجان! مثل این که شما جای من نشسته اید!"
پیرزن لبخندی زد و گفت:"عیبی نداره پسرم، تو جوانی می تونی سر پا بایستی!"
امتحان رانندگی
افسر راهنمایی:"وقتی راننده ای به تابلوی ایست! جاده در دست تعمیر است می رسد، چه باید بکند؟"
راننده:" خوب معلوم است، باید بیل و کلنگ بردارد و جاده را صاف کند."
راننده اتوبوس
اتوبوسی با سرعت از پیچ و خم دره ها می گذشت. مسافری رو به راننده ی اتوبوس گفت:"آقای راننده! من خیلی می ترسم. تو را به خدا سر پیچ ها، کمی آهسته تر بپیچید."
راننده ی اتوبوس با خونسردی گفت:"عیبی ندارد، شما هم مثل من سر پیچ ها چشمتان را ببندید."
نظرات شما عزیزان: